40 - فقط برای خدا ( ابراهیم هادی)

بسم اللّه الرحمن الرحیم راوی : یکی از دوستان شهید رفته بودم دیدن دوستم.او در عملیاتی در منطقه غرب مجروح شد. پای او شدیداً آسیب دیده بود.به محض اینکه مرا دید خوشحال شد و خیلی از من تشکر کرد اما علت تشکر کردن او را نمی فهمیدم! دوستم گفت:سید جون،خیلی زحمت کشیدی،اگه تو مرا عقب نمی آوردی حتماً اسیر می شدم! گفتم:معلوم هست چی می گی!؟ من زودتر از بقیه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصی رفتم.دوستم با تعجب گفت:نه بابا،خودت بودی،کمکم کردی و زخم پای مرا هم بستی! اما من هر چه می گفتم:این کار را نکرده ام بی فایده بود. مدتی گذشت.دوباره به حرف های دوستم فکر کردم.یکدفعه چیزی به ذهنم رسید.رفتم سراغ ابراهیم! او هم در این عملیات حضور داشت و به مرخصی آمد. با ابراهیم به خانه دوستم رفتیم.به او گفتم:کسی را که باید از او تشکر کنی،آقا ابراهیم است نه من! چون من اصلاً آدمی نبودم که بتوانم کسی را هشت کیلومتر آن هم در کوه با خودم عقب بیاورم.برای همین فهمیدم باید کار چه کسی باشد! یک آدم کم حرف،که هم هیکل من باشد و قدرت بدنی بالایی داشته باشد.من را هم بشناسد.فهمیدم کار خودش است! اما ابراهیم چیزی نمی گفت.گفتم:آقا ابرام به جَدم اگه حرف نزنی از دستت ناراحت می شم.اما ابراهیم از کار من خیلی عصبانی شده بود. گفت: سید چی بگم؟!بعد مکثی کرد و با آرامش ادامه داد:من دست خالی می آمدم عقب.ایشان در گوشه ای افتاده بود.پشت سر من هم کسی نبود.من تقریباً آخرین نفر بودم.در آن تاریکی خونریزی پایش را با بند پوتین بستم و حرکت کردیم.در راه به من می گفت:سید،من هم فهمیدم که باید از رفقای شما باشد.برای همین چیزی نگفتم. تا رسیدیم به بچه های امدادگر.... شادی روح شهدا صلوات :)