...بعد از آن ابراهیم از دست من خیلی عصبانی شد.چند روزی با من حرف نمی زد! علتش را می دانستم.او همیشه می گفت:« کاری که برای خداست، گفتن ندارد.» ^~^ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ به همراه گروه شناسایی وارد مواضع دشمن شدیم.مشغول شناسایی بودیم که ناگهان متوجه حضور یک گله گوسفند شدیم. چوپان گله جلو آمد و سلام کرد.بعد پرسید:شما سربازهای خمینی هستید!؟ ابراهیم جلو آمد و گفت: ما بنده های خدا هستیم. بعد پرسید:پیرمرد توی این دشت و کوه چه می کنی؟! گفت:زندگی می کنم. دوباره پرسید:پیرمرد مشکلی نداری؟! پیرمرد لبخندی زد و گفت:اگر مشکل نداشتم که از اینجا می رفتم. ابراهیم به سراغ وسایل تدارکات رفت.یک جعبه خرما و تعدادی نان و کمی هم از آذوقه گروه را به پیرمرد داد و گفت:این ها هدیه امام خمینی( ره) برای شماست. پیرمرد خیلی خوشحال شد.دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شدیم. بعضی از بچه ها به ابراهیم اعتراض کردند؛ما یک هفته باید در این منطقه باشیم.تو بیشتر آذوقه ما را به این پیرمرد دادی ! ابراهیم گفت:اولاً معلون نیست کار ما چند روز طول بکشد.در ثانی مطمئن باشید این پیرمرد دیگر با ما دشمنی نمی کند.شما شک نکنید،کار برای رضای خدا همیشه جواب می دهد.در آن شناسایی با وجود کم شدن آذوقه، کار ما خیلی سریع انجام شد.حتی آذوقه اضافه هم آوردیم. #ابراهیم هادی#« کار برای خدا، گفتن ندارد.» شادی روح شهدا صلوات :)
ژانر:

پاسخ به

×