دکلمه شعر هوشنگ ابتهاج - زمانه ـ دکلمه : پوریا بهارلو ـ امروز نه آغاز و نه انجام جهان است- ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است- گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری- دانی که رسیدن هنر گام زمان است- تو رهرو دیرینه ی سرمنزل عشقی- بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است- آبی که برآسود زمینش بخورد زود- دریا شود آن رود که پیوسته روان است- باشد که یکی هم به نشانی بنشیند- بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است- از روی تو دل کندنم آموخت زمانه- این دیده از آن روست که خونابه فشان است- دردا و دریغا که در این بازی خونین- بازیچه ی ایام دل آدمیان است- دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت- این دشت که پامال سواران خزان است- روزی که بجنبد نفس باد بهاری- بینی که گل و سبزه کران تا به کران است- ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی- دردی است درین سینه که همزاد جهان است- از داد و داد آن همه گفتند و نکردند- یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است- خون می چکد از دیده در این کنج صبوری- این صبر که من می کنم افشردن جان است- از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود- گنجی است که اندر قدم راهروان است-

پاسخ به

×