پارت بیست و چهارم رمان نوازش
فردا......
#دیانا
بچه ها گرم صحبت بودن
رفتم نشستم کنار نیکا
_نیکا جونمممم
نیکا_ چی میخوای
_بریم بیرون دوتایی
نیکا_خب با بچه ها میریم
نگاهی به بچه ها انداختم ک هر کی یه سمت ولو شده بود
_با اینا بریم؟
نیکا_ول کن بابا حسش نیس
_اه چقد غر میزنی،برو اماده شو
نیکا_اه باش :(
با نیکا رفتیم تو اتاق و اماده شدیم..
زیر مانتوم یه شومیز صورتی پوشیدم که وقتی برگشتیم نیازی به عوض کردن لباس نباشه..
با بچه ها هماهنگ بودم که هیچکدوم نیان و به کارا برسن..
سوار ماشین ارسلان شدیم، رانندگیم خوب بود تقریبا...
جلوی یه کافه نگه داشتم
نیکا _چرا اومدی اینجا
_بده میخوام با دوستم حرف بزنم؟
نیکا_ نه اتفاقا خودمم یکم نیاز دارم
_پس بزن بریم
روبه روی هم تو کافه نشستیم..
_نیکا ی سوال؟
نیکا _جانم
_تاحالا عاشق شدی؟
نیکا کمی مکث کرد و گفت_ نمیدونم
_یعنی چی
نیکا_ نمیدونم عشقم واقعیه یا ن
_میشناسمش؟
نیکا_اره
_کی
نیکا_ بیخیال، بهتره فراموشش کنم
_چرا؟
نیکا_ دیانا من هیچی ندارم، پول ندارم، خانواده ندارم....
_چ ربطی داره نیکا
نیکا _ربط داره،، من لیاقت عشق کسیو ندارم
_بس کن این چرت و پرتارو، مگه خودت خونوادتو انتخاب کردی؟ مهم خودتی مه به نظرم هیچ کم نداری..
نیکا _نمیدونم، از بس با خودم کلنجار رفتم گیج شدم، خسته شدم...
_اگه کسی واقعا دوست داشته باشه، به اطرافیانت کاری نداره
نیکا_ خب حالا تو اومدی اینجا از من حرف بکشی یا درد و دل کنی.؟
ماجرای بوسه ارسلان رو بهش گفتم......
نیکا _دوست داره :) ارسلان کسی نیست که الکی خودشو به دختری نزدیک کنه
_کاش اون اتفاق نمیفتاد اونوقت میتونستم راحت بپذیرمش.. اگه یه روز بهم بگه دوسم داره..... اصلا شایدم بهتره بگم بهش اون موقع
#ارسلان
رفتم کن
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت