دکلمه : پوریا بهارلو --- خانه دل تنگ ِ غروبی خفه بود -مثل ِ امروز که تنگ است دلم -پدرم گفت چراغ -و شب از شب پر شد -من به خود گفتم یک روز گذشت -مادرم آه کشید -زود بر خواهد گشت -ابری آهسته به چشمم لغزید -و سپس خوابم برد -که گمان داشت که هست اینهمه درد -در کمین ِ دل ِ آن کودک ِ خرد ؟ -آری آن روز چو می رفت کسی -داشتم آمدنش را باور -من نمی دانستم -معنی هرگز را -تو چرا بازنگشتی دیگر ؟ -آه ای واژه ی شوم -خو نکرده ست دلم با تو هنوز -من پس از این همه سال -چشم دارم در راه -که بیایند عزیزانم، آه ! -
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت