... ابراهیم تماس گرفت و گفت:تا قبل از صبح با نیروی کمکی به شماملحق می شوم.شما با فرماندهان ارتش هماهنگ کنید و هر طور شده آن تپه را هم آزاد کنید. همراه یک گردان نیروی کمکی به سمت جبهه میانی حرکت کردیم.در راه از فرماندهی سپاه گفتند:دشمن از پاتک به بستان منصرف شده،اما بسیاری از نیروهای خودش را به جبهه شما منتقل کرده.شما مقاومت کنید که انشاءالله سپاه مریوان به فرماندهی حاج احمد متوسلیان عملیات بعدی را به زودی آغاز می کند.در ضمن از هماهنگی خوب بچه های ارتش و سپاه تشکر کردند و گفتند:طبق اخبار بدست آمده تلفات عراق در محور عملیاتی شما بسیار سنگین بوده.فرماندهی ارتش عراق دستور داده که نیرو های احتیاط به این منطقه فرستاده شوند. هوا در حال روشن شدن بود.در راه نماز صبح را خواندیم.هنوز به منطقه انار نرسیده بودیم که خبر شهادت غلامعلی پیچک در جبهه گیلان غرب همه ما را متأسف کرد. به محض رسیدن به ارتفاعات انار،یکی از بچه ها با لهجه مشهدی به سمت من آمد و گفت:حاج حسین،خبر داری ابراهیم رو زدن!! بدنم یکدفعه لرزید.آب دهنم را فرو دادم و گفتم:چی شده ؟! جواب داد: یه گلوله خورده به گردن ابراهیم. رنگم پرید.سرم داغ شد.ناخودآگاه به سمت سنگرهای مقابل دویدم. در راه تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور می شد،وارد سنگر امدادگر شدم و بالای سرش آمدم. گلوله ای به عضلات گردن ابراهیم خورده بود.خون زیادی از او می رفت.جواد را پیدا کردم و پرسیدم:ابرام چی شد؟! با کمی مکث گفت:نمی دونم چی بگم.گفتم:یعنی چی؟! جواب داد:با فرماندهان ارتش صحبت کردیم که چطور به تپه حمله کنیم. عراقی ها شدیداً مقاومت می کردند.نیروی زیادی روی تپه و اطراف آن داشتند.هر طرحی دادیم به نتیجه نرسید. نزدیک اذان صبح بود و باید کاری می کردیم، ام
ژانر:

پاسخ به

×