هیچ وقت فکر نمیکردم بخوام بخاطر عشق اینطوری بمیرم *بلا.......بلا (با داد ) +بله مامان اومدم .......اومدم *عزیز دلم مراقب خودت باش هر وقت دوست داشتی بر گردی بهم بگو هرجا باشم زود برمیگردم +باشه مامان جونم *ب چارلی سلام برسون +چشم فیل (فیلیکس ) بلا سریع سوارشو تا دیر نشده +اوک فیل شوهر مامانم ....... من میخوام برم فرکس جایی ک پدرم زندگی میکنه من وقتی بچه بودم مامانم از بابام جدا شد و قرار بود من تا بستون ها یک ماه برم پیش چارلی (پدرم)‌ اما امسال فرق میکنه میخوام کل سال و پیشش باشم اون منو توی ی دبیرستان ثبت نام کرده ک وقتی رفتم علاف نباشم . . . . رسیدم ب فرودگاه فورکس ....... وقتی رسیدم چارلی با ماشین کروزرش در انتظارم بود. اون در فرکس فرمانده پلیس سوآن،پلیس خوب مردم فرکس است و انگیزه اصلی من برای خرید ماشینه،علی رغم سرمایه اندکم این بود که نمی خواستم با ماشینی که روی سقفش گردون آبی و قرمز پلیس را دارد دور شهر بچرخم..از هواپیما پایین اومدم و چارلی به سمتم اومد ناشیانه من را با یک دست در آغوش گرم خود گرفت ×بلا از اینکه میبینمت خوشحالم درحالی که داشت کمکم میکرد لبخند زیبایی زد ×خیلی تغییر نکردی رنی چطوره ؟! +مامان حالش خوبه و منم از اینکه میبینمت خوشحالم پدر .....اجاز نداشتم اون را جلوی خودش چارلی صدا بزنم ....... ادامه دارد بچه ها این فیک ته ته و تازه شروع کردم ب نوشتنش اگ دوستش داشتید لایک و بازنشر کنید دوستون دارم اها راستی این فیک از پارت چهار یا پنج به بعد جذاب و باحال میشه و پنج فصله
ژانر:

پاسخ به

×