اتوبوس واژگون شد.. کودکی با گریه مادرش را صدا میزد.. گروه امداد رسیدند.. همه زنده بودند.. زخمی بودند اما زنده بودند مادر کودک بیهوش بود.. هرچه کودک صدایش کرد تکان نمیخورد... گروه امداد با گرفتن نبض و چک کردن تنفس شروع ب احیا کردند... کودک با دست مدام مامورین امداد را مشت میکوبید... ک چرا ب قلب مادرم فشار وارد میکنید... با گریه داد میزد: *قلب مامانم درد میگیره.. اینطوری فشارش ندیــــــن... گنااااا داره.. مامانم خوابـــــــیده.. بیداارش نکنین سرش درد میگیـــــــره* کودک اشک میریخت... گروه امداد هم... وقتی مادر ب هوش آمد.. کودک بازوی نیروی امداد را بوسید و گفت: *گریه نکن.. نمیخاستم محکم بزنم ک دردت بگیره..* نیروی امداد اشک هایش را پاک کرد و صورت کودک را بوسید.. در دلش گفت.. *خداروشکر مامانت ب هوش اومد... وگرنه من جات دق میکردم* میدونید؟ بچه ها زیادی پاکن.. مام ی روز بچه بودیم.. چی شد از دنیای بچگیمون اینقد دور شدیم؟ #دلنوشته #درد_نوشته #vafa_نوشته #vafa #shahab_sang * [
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت