188888 پارت اول سه باره گزاشتم اپا نپاک تورو خدا

#دوست_مامان #زن_مطلقه سلام من حسین هستم الان ۲۱ سالمه و اندام خوبی دارمخونمون شیراز هستچه از قد و چه از قیافه چیزی کم ندارمحقیقتش بس که تو این سایت ها داستان تخیلی و کسشعر شنیدم گفتم یه داستان واقعی بگم شاید دوس داشته باشیدخب بریم سر اصل مطلب جابه جا شدیم و رفتیم تو یه خونه جدید که صاحب خونه هم بودهمون روز زن صاحب خونه اومد بالا و با مامانم زودی دوست شد و کلی تعریف کردن بعد یک هفته فهمیدم که با شوهر مشکل داره و سکس نمیکنن میخوان طلاق بگیرن البته اینارو یواشکی وقتی داشت به مامانم میگفت پشت در گوش دادماون موقع من ۱۵ سالم بوداسم زنه زهرا بود ۲۵ سالش بود اندامش هیچی کم نداشت سینه ۸۰ کمر باریک کون تپل و رو فرم پوست گندمی قیافه هم زیبا خلاصه تیکه خوبی بودبعد از یه سال که ما از خونه رفتیم اونا هم دیگه طلاق گرفتن و تموم شد همه چی و اونم یه خونه گرفت و مجردی زندگی میکردمنم اون موقع درسم خوب نبود و همیشه مامانم میفرستادم کلاس خصوصی یه بار مامانم پیشنهاد داد که برو پیشه خاله زهرا بهت یاد بده منم از خدا خواسته با منت قبول کردم که باشهاینو بگم که اون همیشه تا مامانم میرفت بهم امار میداد و یه چیزایی میگفت که جلو مامانم اصلا نمیگفتخلاصه من کیف و کتاب برداشتم رفتم خونش دیگه ۱۶ سالم بود و اونم ۲۶ سال رفتم داخل دیدم که با یه تاپ و یه شورتک اومد و درو باز کردرفتم نشستم رو مبل گفت چی میخوای گفتم هیچی خاله جون مرسیخلاصه اومد نشست کنارم وایساد درس دادن یکمی فاصله داشتیمهی میگفت ولی من اصلا حواسم به این چیزا نبود هی سرم پایین بود مثلا دارم کتابو میبینم ولی داشتم اندامشو دید میزدم یه سوال پرسید من هنگیدمگفتم چیگفت خب من این همه میگم پس تو چرا گوش نمیکنی گفتم خاله حقیقت دوره چشمم نمیبینه و به همین به