ترسم به لبخند تبدیل شد و خندیدم، احساس کردم زیر دلم تیر کشید آخی گفتم خم شدم دلم رو گرفتم که صدای نگران کوک رو شنیدم: $ ا/ت خوبی؟دلت درد میکنه؟میخوای به تهیونگ بگم بیاد؟ تتتتههههییییووووننننگگگگ @ اه..اوخ ...اخ اخ...دلمممممم...اومممم...(منحرف نشیدا ناله ی درد بودXD) تهیونگ با قیافه ی وحشت زده به طرفمون اومد و وقتی منو دید فهمید چیشده و این براش عادت شده بود ولی هنوز بازم وحشت میکنه # جونگ کوک تو برو من خودم ا/ت رو میبرم اتاق تا یکم دراز بکشه شاید یکم حالش بهتر شه و منو بغل کرد و به سمت اتاق برد منم از درد تو بغلش جمع شده بودم و ناله میکردم تهیونگ درو با پا بست و منو روی تخت گذاشت و کلافه سمت گوشیش رفت و گفت: # ولی هنوز که زوده وقتش نشده ای خدا آبجی کوچولو بهتر نشد؟ من که داشتم مثل همیشه قرمز میشدم از خجالت گفتم: @ بهترم # آجی کوچولو این که خجالت نداره همه ی دخترا میشن @ تهیووووونگ # باشه منو نزن چیزی آوردی با خودت؟ @ نه بابا الان وقتش نبود یه هفته دیگه مونده # من میرم برات نوار بگیرم تو هم برو لباس تمیز بزدار تا من میام الان میرم کیسه آب گرم برات میارم خب؟ سر تکون دادم و با سر پایین گفتم: @ ببخشید شب شما هم خراب کردم شما میتونید برید جنگل منم که نمیتونم با این وضعم بیام تو هم باهاشون برو همیشه برات دردسر درست میکنم تو این سن هم نمیتونم از پس خودم بر بیام واقعا خجالت آوره # منو ببین ا/ت @... # منو ببین سرمو بالا آوردم و توی چشاش نگاه کردم که برق اشک رو توی چشاش دیدم و یه لحظه از خودم بدم اومد که چرا اینقدر مزاحمم که حتی داداشم تا سن بیست و پنج سالگی نباید یه دوست دختر داشته باشه و مراقب من باشه # من داداشتم درسته ا/ت؟ @ آره(با صدای آروم حرف میزنه) # تو هم خواهر کوچیکمی درست
ژانر:

پاسخ به

×