چه کُنَد بنده که گردن ننهد فرمان را؟ چه کُنَد گوی که عاجز نشود چوگان را؟ سرو بالا یِ کمان ابرو اگر تیر زنَد عاشق آن است که بر دیده نهد پیکان را دست ِ من گیر! که بی‌چارگی از حد بگذشت سر ِ من دار که در پایِ تو ریزم جان را کاش‌کی پرده برافتادی از آن مَنظر ِ حُسن تا همه خلق ببینند نگارستان را همه را دیده در اوصاف ِ تو حیران ماندی تا دگر عیب نگویند من ِ حیران را لیکن آن نقش که در رویِ تو من می‌بینم همه را دیده نباشد که ببینند آن را چشم ِ گریان ِ مرا حال بگفتم به طبیب، گفت: «یک بار ببوس آن دهن ِ خندان را» گفتم: «آیا که در این درد بخواهم مردن که محال است که حاصل کنم این درمان را!» پنجه با ساعد ِ سیمین نه به عقل افکندم غایت ِ جهل بوَد مُشت زدن سندان را سعدی از سرزنش ِ خَلق نترسد. هیهات! غرقه در نیل، چه اندیشه کُنَد باران را! سَر بِنه گر سَر ِ میدان ِ ارادت داری ناگزیر است که گویی بود این میدان را صدا: سهیل قاسمی
 3 سال پیش

پاسخ به

×