رمان عاشقانه دنیای خاکستری پارت آخر♡(:

ادامه پارت دو....چند روز گذشته بودنازی جواب تلفن های سامی رو نمیدادچند روزی میشد كه تو خودش بود و خیلی ناراحت بودیه صبح سامی تو دانشگاه نازی رو دیددوید سمتش و گفتیعنی چی؟ نباید تموم میشد من نمیتونم نازی نمیتونمممممممممم :(نازی : سامی بس کن خودتم میدونی ما به هم نمیرسیم من یه دختر دهاتیم آرع؟سامی : نه نازی درستش میکنم توروخدا برگرد درستش میکنم قول میدمنازی : قولات واس خودتآینده ای با هم نمیتونیم داشته باشیم سامی بچه نشو مامان بابات منو نمیخانسامی : پس با هم فرار میکنیم جایی كه هیچکس نباشه جایی که....نازی : رویا پردازی نکن تو نمیتونی با یه دختر دهاتی آینده ای داشته باشی برو به زندگیت برس (:سامی : میخای ولت کنم؟نازی : آرع به نفعه خودتهسامی : باشه :))))))))سامی رفت خونهرفت تو اتاقش تیغ رو از تو کشوی کمد برداشت نشست رو تخت مامانش رو صدا زد سامی : مــــــــامــــــان یه دیقه بیامامانش اومد سامی : بکشم؟(:مامان : چی سامی نه نه نکن پسرم نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــسامی : مامان دوسش دارم مامان : اون مناسب تو نیس یه بهترشو برات پیدا میکنم نکن پسرم نکن سامی نکن هقسامی : بهترشو نمیخام :))))تیغو کشید چند بار عمودی و افقی عمق نداشتن ولی خون زیاد میریختوقتی چند تا کشید تیغ رو پرت کرد و خوابید رو تخت مامانش به باباش زنگ زد و برای بخیه کردن دستش رفتن بیمارستان و خداراشکر چیزی خاصی نبود اومدن خونهبابا : سامی بچه شدی؟چیکار میکنی؟سامی : آرع بچه شدم شما عاشق نشدید که بفهمید (:تو و مامان به زور ازدواج کردید...هنوزم عاشق هم نیستیدفقط به زور زندگی میکنید (:و رفت توی اتاقش میدونست دیگه بهش نمیرسهنفساش بند میومد....قلبش درد میکرد....از اون شب تصمیم گرفت عاشق نشه (:از اون شب به
ویدیوهای مرتبط