رمان دلبر نازم پارت ۶

رمان دلبر نازم  پارت ۶ # نیکا برگشتم دیدم محمد داشت با بچه حرف میزد گفتم دیوونه چیکار میکنی دارم با بچه ها حرف میزنم دیوونه خب بس کن میخوام بخوابم + باشه عزیزم خوابیدم صبح که شد دیدم محمد نیست بلند شدم نمی تونستم ولی بزور بلند شدم دیدم یه نامه بود که توش نوشته بود که عزیزم‌ من رفتم ماموریت یک هویی‌ شد ببخشید مواظب خودتو اون جیگر بابا باش خداحافظ میخواستم یه بلایی‌ سر خودمو اون بچه بیارم که گفتم نه برای محمدم‌ که شده نمیکنم زنگ زدم به عسل گفتم الو سلام عسل + جانم عزیزم چرا گریه میکنی محمد رفته ماموریت + خب اینکه گریه نداره منو تنها گذاشته بایه بچه خب منم دل دارم + میدونم عزیزم دیگه کار کار دیگه پس من چی نیکا منو بایه بچه تنها گذاشته بعد من خواب بودم رفت چون میدونست که من مخالفت میکنم + عزیزم آخه این چه حرفیه ببین نیکا تو الان شوهرت بره‌ ماموریت بی خبر تورو با یه بچه تنها بزار ناراحت نمی شی بجای اینکه بوی شوهرت و حس کنی یا اینکه چهره ی شوهرتو‌ ببینی بایه نامه مواجه بشی چیکار میکنی چه حسی داری بابا جواب بده دیگه + بابا نیکا جان حق داری حالا به محمد زنگ بزن دردو دل کن من صدام میکنه برو سر توهم درد آوردم ببخشید بای + بای زنگ زدن به محمد جواب داد الو سلام محمد + سلام عزیزم نفسم جیگر خوبی اون جیگر بابا چطور خوبه خوبه زبون نریز منو تنها گذاشتی بایه بچه خجالت نمیکشی + خجالت چی عزیزم ماموریت دیگه ماموریت دیگه من چی من دل ندارم + کی گفت دل نداری کی برمیگردی + نمیدونم شاید ۵ ماه دیگه ببین محمد اگر بیشتر از ۱۰ روز طول بکشه  یه بلایی سر خودم و بچه میارم داغ پدر شدن‌ رو به دلت میزارم‌ خداحافظ + نیکا تورو خدا نیکااااا امید وارم دوست داشته باشید لایک و کامنت یادت