تصور کن بی تی اس پارت ۵

کوک اومد دنبالم و یه ماشین بهم زد هیچی یادم نمیومد همه چیز را فراموش کرده بودم بیدار که شدن دیدم یه نفر پیشم نشسته و داره گریه میکنه بهش گفتم چرا داری گریه میکنی ؟ بغلم کرد سریع پسش زدم گفتم این چه کاریه میکنی ؟ بهم گفت منم کوک منو یادت نمیاد ؟ گفتم کوک کیه؟ دکتر اومد و گفت اون همه چیز را یادش رفته و طول میکشه تایادش بیاد اون بیشتر گریه میکرد دستشو گرفتمو گفتم تا وقتی من یادم بیاد که تو دقیقا کی هستی گریه نکن بازم بغلم کرد چون دکتر بهم گفته بود اون داداشمه و یه هفتس توی بیمارستان پیشم نشسته گذاشتم بغلم کنه نمیدونستم چرا داره گریه میکنه ولی از گریش داشت گریم میگرفت من رفته بودم خونه ی اونو پیش چند تا از دوستاش نمیدونستم اونا کین ولی بخاطر اینکه گفته بودن اون کسی که بغلم کرد داداشمه خونش موندم من نمیدونستم چیکار کنم فقط اونجا میگشتم حوصلم سر رفته بود دوستای اونی که میگفت داداشمه گفتن بیا تا وقتی کوک برگرده بریم بیرون یک ساعت گذشت ما رفتیم خونه دیدیم کوک نشسته و توی فکره گفتم اقای داداش داری چیکار میکنی امیدوارم خوشتون اومده باشه

 3 سال پیش

پاسخ به

×