تاریکی شب همه جارو پوشانده بود ودر کنج کوچه های این شهر دختری با لباس های خیس و صدای چیک چیک حاصل از قطرات اب باران که از روی لباسش روی زمین فرود می امدندو سکوت کوچه را شکسته بود
نفس نفس میزد و پهلویش تیر میکشید اخر کلی راه دوییده بود وخسته ودرمانده به گوشه ای پناه برده بود
این شب کی تمام میشود خالق من این تاریکی کی تمام میشود،ذره ای نور ،مقداری روشنایی و کمی امنیت برای یک دختر به اندازه تمام دنیا ارزشمند است
نورهای رعد وبرق تصویر مردی را به رخ دیوار میکشدو انعکاس صدای غرش ابرها با صدای بم مردی ادغام شده وبر اوباهتش می افزود
-کسی اونجاست؟!!!
نای حرف زدن نداشت انگار خون درتمام رگهایش منجمد شده بود و سرما تک تک سلول های وجودش را به یغما برده بود ،حرکت نمیکرد ولی ترس همدم همیشگی اش باز دست در گریبانش برده بود وگلویش را
می فشرد به سرفه افتاده بود احساس خفگی میکرد
پلک هایش روی هم افتاد و خود را به تنها خالقش سپرده بود
نورهای طلایی خورشید تاریکی شب را ربوده بود و حالا میدرخشیدند
پلک هایش توان باز شدن نداشت اما به زور دو کروی قهوه ای اش را به نمایش گذاشت
صحنه های دیشب جلوی چشمانش به رقص درامده بودند و لحظه ی اخر تنها غرق شدن در اغوشی بزرگ و بسیار گرم را به یاد اورد و هیچ
چشمان درشتش به چرخش درامدند ،میخواست محیط اطراف را وارسی کند
هنوز توی شک بزرگی به سر میبرد گیج ومبهوت به اتاقی خیره شده بود که تماما به رنگ سفید بود ،رنگی که مدتی از زندگی اش کوچ کرده بود
مشکی هایش تمام نشده بود تا به امروز ولی انگار روزنه ی نوری در ان تاریکی میدرخشید ونوید از امدن فصل دیگری از زندگی را به او میدادن
به معجزه اعتقاد داشت ولی مدتی توی زندگی اش سرک نمیکشید مثل اینکه با دخترک قهر بود
جسمش به شدت درد دا
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت