رمان مافیای جونگ کوک عشق سیاه پارت ۱۱_

از زبان کوک از لحاظ روحی خیلی ضربه خورده بود نمیدونستم دیگه باید چیکار کنم تا بهم اعتماد کنه چجوری بهش بگم که بهش آسیب نمی رسونم از زبان یورا از خواب پاشدم یکم حالم خوب بود ولی با یاداوری حرف های امروز دوباره حالم بد شد کوک توی اتاق نبود کلافه و اعصبانی بودم از دست پدرم که. اصلا واسش مهم نبودم چرا باید دلتنگ همچین پدری باشم چرا باید دلتنگ پدری باشم که همیشه توی بچگیم مست میکرد و وقتی میومد خونه مامانم رو میزد خسته شدم از این زندگی قرار بود رویایی ترین تعطیلاتم باشه ولی داشتم فکر میکردم که در اتاق باز شد کوک بود کوک =یورا حالت خوبه یورا =چرا دروغ بگم اصلا خوب نیستم کوک =متاسفم که سرت داد زدم اومدم یک چیزی بگم یورا =خیلی خوب بگو کوک =فردا قراره اقای جانگ بیاد و ازت حرف بکشیم باید هرچی که میدونی رو بگی اون ادم بی رحمی هست نمیزارم کاری باهات داشته باشه ولی هرچی میدونی بگو یورا =باشه کوک =یورا‌ یورا =بله کوک =میشه بهم بگی که چیکار کنم تا بهم اعتماد کنی یورا =کاری رو کن که بابام هیچوقت برام انجام نداده شب شده بود شام اوردن کوک =بیا غذا بخوریم یورا =من میل ندارم تو بخور کوک =یورا بیا دیگه لجبازی نکن یورا =کوک گفتم خودت بخور من میل ندارم ممنون کوک اومد پیشم نشست به طرز نه نیاوردنی گفت کوک =بیا دیگه خواهش میکنم یورا=اه از دست تو باشه نشستم روی صندلی میل غذا خوردن نداشتم دو قاشق خوردم و کشیدم عقب یورا =ممنون کوک =تو که هیچی نخوردی یورا =گفتم که میل نداشتم اونم به خاطر تو خوردم رفتم و دراز کشیدم روی تخت خوابم نمیبرد همین جوری غرق در فکر بودم چشمام رو بستم و اصلا ندونستم که کی خوابم برد صبح قبل از اینکه کوک بلندم کنه پاشدم لباسم رو عوض کردم وسعی کردم تمام جلسه های