سلام من ایو هستم پدر من رییس گروه مافیا شب هست پنج سال هست که پدربزرگم فوت شده و پدرم جای پدرش گروه رو هدایت میکنه پدربزرگ من با یک گروه مافیا که اسمشون مافیا شب بود دوست بود رییس این گروه از بچگی با پدربزرگ من رفیق بود از وقتی که شنید پدربزرگم فوت شده خیلی افسوس خورد که چرا اخرین لحظه کنارش نبوده اون فکر میکرد پدرم هم مثل رفیقش ادم خوبی هست ولی اونطور نبود پدرم یه ادم مغرور خودخواه و خودشیفته بود اون مثل پدربزرگم نبود پدربزرگم خیلی مهربون بود و همیشه به من و مامانم توجه،میکرد ولی پدرم برعکس پدرش بود .
پدر من همیشه جلسه های محرمانش رو توی خونه برگذار میکنه و من از تمام این جلسات محرمانه خبر دارم .
من دختر فضول و کنجکاو باهوشی هستم بخاطر کنجکاویم فقط به جلساتشون گوش دادم نه اینکه فضولی کنم .
من تازه فارغ و تحصیل شده بودم قرار بود با دوستام بریم به پاتوق همیشگیمون کافه کنار مغازه سوشی فروشی اقای سونگ ما همیشه بعد مدرسه میرفتیم اونجا .
تصمیم گرفتیم هرکی واسه هرکی کادو بگیره چون ما از ابتدایی باهم دوست بودیم کادو بچه هارو از قبل خریده بودم گذاشتم توی باکس های مخصوص شون بعد رفتم یه لباس سرهمی ابی اسمانی پوشیدم با کفش و کیف همرنگش بعد باکس هارو برداشتم و به طرف ماشینم رفتم مامانم و بابام خونه نیودند رفته بودند برای یه جلسه بخاطر همین بدون اینکه بفهمن میرم و میام ساعت هشت شب بود رسیدم جلو کافه ماشین رو پارک کردم و باکس هارو از ماشین برداشتم و رفتم داخل کافه بچه ها روی همون میزی نشسته بودن که همیشه میشستیم یادمه یبار یه نفر اینجا نشسته بود و ما با اون فرد که چرا روی میز ما نشسته دعوا کردیم .
ایو =سلام بچه ها
بچه ها =سلام
سورا =چرا اینقدر دیر کردی
ایو =ببخشید من حاضر شدنم طول میکشه
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت