بعد گرفتن جوابم در اتاق رو بست رفتم روی تخت نشستم و به این فکر کردم که الان مامانم و بابام دارن چیکار میکنن ایا دوستام باخبر شدن و نگرانن .
اروم روی تخت دراز کشیدم و به هیچی فکر نکردم و اروم خوابیدم
صبح
صبح از خواب پاشدم نگاهی به پشت پنجره میله ای انداختم انگار جشن بود چون یک عالمه خدمتکار داشتن واسایل جابه جا میکردن و یک عالمه مهمون به داخل خونه میومد اما این جشن چه مناسبتی پشتش داره .
به اینه توی اتاق بود رفتم جلو اینه و خودم رو برانداز کردم که صدای در اومد یه خدمتکار زن بود
زن =سلام خانوم براتون صبحانه اوردم
ایو =سلام خیلی ممنون
صبحانه روداد بهم واز اتاق خارج شد . یاد صبحانه های خانم سوا افتادم نشستم روی تخت و صبحانه رو خوردم بعد خوردن صبحانه دوباره به جلو پنجره رفتم و بیرون رو تماشا کردم که دوباره صدای در اومد ایندفعه دیگه برنگشتم ببینم کیه
جیمین=سلام
با صداش فهمیدم که اون پسره جیمین هست
ایو =سلام
جیمین =امروز روز رییس شدن ارباب جوان هستش از این به بعد دیگه قرار نیست خوش باشی چون اون با پدرش فرق داره و حرف کشیش هم از دهنت فرق داره یه کاری میکنه توی اتاق خالی بدون هیچکس بمیری پس بهتره هرچیزی رو که میدونی رو بگی و کارت رو اسون کنی
ایو =باشه
جیمین =من رفتم خداحافظ
رفتم نشستم روی تخت و به حرف های جیمین فکر کردم اون پسر که قراره رییس بشه یعنی عین بابام هست پدرم هم مثل پدرش نبود نمیدونم چرا ذهنم رو پر از سوالات و جواب های اشغال کننده پر میکنم توی اتاق یه کتاب روی میز کوچولو کنار تخت بود نظرم رو جلب کرد کتاب رو برداشتم یه کتاب افسانه ای بود شروع به خوندن کردم پنج ساعت بود که داشتم کتاب رو میخوندم کتاب بزرگی بود کم کم چشمام درد گرفت و پلکام سنگین شد و خوابیدم
از زب
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت