بیرون بودم و قدم میزدم. بارون میومد و منو خیس تر و خیس تر می‌کرد. دیگه کم کم داشت شب میشد. فردا سالگرد ازدواج من بود. قطره های چشمام، مثل قطره های بارون، از چشمام میریختن و میرفتن روی گونه هام. هوا یکم سرد بود، ولی به سردی بدنم نبود. با کوک دعوام گرفته بود...اون پسری که باهاش حرف زدم ففط همکارم توی شرکت بود...اما کوک اصلا نذاشت حرف بزنم...نمیتونستم فریاد هاشو تحمل کنم بخاطر همین اومدم بیرون...نمیخواستم برم خونه بخاطر همین رفتم خونه ی دوستم لیزا...رسیدم خونش...در زدم و درو باز کرد و وقتی منو اونطور دید شوکه شد. هیچی نگفت و منو برد توی خونش. نشستم روی مبل و اشکامو پاک کردم (ا/ت @ لیزا $ کوک #) $ا/ت چی شده؟ چرا اینطور شدی؟ همچی رو براش تعریف کردم... $وای خدا. اروم باش. بیا بهت چند تا لباس میدم، برو توی اتاقم بپوش و لباس های خیست رو در بیار تا سرما نخوردی دختر. لباس هارو داد. رفتم توی اتاق لیزا و لباس هایی که داد رو با لباس های خیسم عوض کردم. لباس هایی که لیزا بهم داد یه نیم تنه ابی کمرنگ و یه شلوار چسبون ولی راحتی (ساپورت مانند) بنفش بود. لباس های خیسم رو گذاشتم روی بند. رفتم موهامو با سشوار خشک کردم و رفتم نشستم پیش لیزا. $ناراحت نباش ا/ت. این یه سوءتفاهم بود. مطمئنم کوک بعدا میاد دنبالت و توهم میتونی بهش بگی اون پسر فقط یکی از کارمند های شرکتت بوده که میخواسته کارهارو بهت بگه. @دیگه پیشش برنمیگردم. دلمو شکوند $بی خیال بابا. همه آدما این اتفاق براشون افتاد. گفتن برنمیگردیم ولی پس فرداش یادشون رفته اصلا چی شده. سخت نگیر. لیزا رو بغل کردم. @تو همیشه حالمو خوب میکنی. $خیلی خوب لوس نشو بیا بریم بخوابیم. @ای بابا لوس خودتی. باشه بریم.فردا صبح*بیدار شدم. لیزا صبحونه درست کرده بود. صب

پاسخ به

×