در اتاق رو بستم تا برگشتم با یه حالت اعصبانی وایستاده بود کوک =می بینم خوب با این جیمین گرم گرفتی مگه بهت چیکار کرده . ایو =اون پسر خیلی مهربونی هست وقتی تو منو زدی کمکم کرد و باهام صحبت کرد کوک =یعنی یعنی من باهات اینجوری نبودم . (کوک حسود میشود) ایو =نه منظورم این نبود فقط گفتم اخلاقش خوبه . کوک =اگه دوست داری از اون بهتر میشم مهربون تر و همدل تر ایو =صبر کن ببینم .... تو حسودی کردی. کوک =نه خیرم من حسودی نکردم ایو =پس چرا زبونتو دایره وار روی لپ سمت راستت میکشی همیشه وقتی این کار و میکنی یعنی حسودی کردی. کوک =خب که چی ... اره حسودی کردم خوب من دوستت هستم ولی اون از راه رسیده اومده زود باهات دوست شده . ایو =اه کوک بس کن من که نگفتم باهاش دوستم پام چلاغ شد از بس وایستادم. کوک =عا ببخشید بیا بشین رفتیم روی تخت نشستیم میخواستم ببینم مثل جیمین نگرانم هست . ایو =اخخخ هنوز کتک هایی که بهم زدی جاشون درد میکنه مخصوصا شکمم اخ کوک =میخوای بریم بیمارستان .... برم دکتر و خبر کنم...اها دارو هات رو خوردی برم داروهات رو بیارم . رفتم و باعجله داروهام رو اورد کوک =بیا این لیوان رو بگیر قرصت رو بنداز بعد خوردن دارو کوک =دراز بکش نباید راه بری دردت بیشتر میشه ‌. ایو =کوک من خوبم سر به سرت گذاشتم کوک =چی دروغ نگو الان حالت خوب نیست دراز بکش روی تخت من تا بگم واست به تخت بیارن ‌. با زور و اصرارش روی تخت دراز کشیدم‌ چشمام رو بستم تا بخوابم بعد سه ساعت از زبان کوک زمان حال به بادیگارد ها گفتم یه تخت نو سفارش بدن همراه با چوپ و تخته هاش زود تهیه کردن و تخت رو نصب کردن بادیگارد ها از اینکه وارد اتاقم شده بودن داشتن سکته میکردن چون هیچکس حتی پدرم نیومده بود اتاقم بعد وصل کردن تخت از اتاق رفت

پاسخ به

×