وانشات مافیای جونگ کوک عشق کودکی پارت ۹_

در اتاق رو بستم تا برگشتم با یه حالت اعصبانی وایستاده بود کوک =می بینم خوب با این جیمین گرم گرفتی مگه بهت چیکار کرده . ایو =اون پسر خیلی مهربونی هست وقتی تو منو زدی کمکم کرد و باهام صحبت کرد کوک =یعنی یعنی من باهات اینجوری نبودم . (کوک حسود میشود) ایو =نه منظورم این نبود فقط گفتم اخلاقش خوبه . کوک =اگه دوست داری از اون بهتر میشم مهربون تر و همدل تر ایو =صبر کن ببینم .... تو حسودی کردی. کوک =نه خیرم من حسودی نکردم ایو =پس چرا زبونتو دایره وار روی لپ سمت راستت میکشی همیشه وقتی این کار و میکنی یعنی حسودی کردی. کوک =خب که چی ... اره حسودی کردم خوب من دوستت هستم ولی اون از راه رسیده اومده زود باهات دوست شده . ایو =اه کوک بس کن من که نگفتم باهاش دوستم پام چلاغ شد از بس وایستادم. کوک =عا ببخشید بیا بشین رفتیم روی تخت نشستیم میخواستم ببینم مثل جیمین نگرانم هست . ایو =اخخخ هنوز کتک هایی که بهم زدی جاشون درد میکنه مخصوصا شکمم اخ کوک =میخوای بریم بیمارستان .... برم دکتر و خبر کنم...اها دارو هات رو خوردی برم داروهات رو بیارم . رفتم و باعجله داروهام رو اورد کوک =بیا این لیوان رو بگیر قرصت رو بنداز بعد خوردن دارو کوک =دراز بکش نباید راه بری دردت بیشتر میشه ‌. ایو =کوک من خوبم سر به سرت گذاشتم کوک =چی دروغ نگو الان حالت خوب نیست دراز بکش روی تخت من تا بگم واست به تخت بیارن ‌. با زور و اصرارش روی تخت دراز کشیدم‌ چشمام رو بستم تا بخوابم بعد سه ساعت از زبان کوک زمان حال به بادیگارد ها گفتم یه تخت نو سفارش بدن همراه با چوپ و تخته هاش زود تهیه کردن و تخت رو نصب کردن بادیگارد ها از اینکه وارد اتاقم شده بودن داشتن سکته میکردن چون هیچکس حتی پدرم نیومده بود اتاقم بعد وصل کردن تخت از اتاق رفت