وانشات مافیای جونگ کوک عشق کودکی پارت ۱۰_

بعد از غذا خوردن رفتم روی تخت نشستم اینجا خیلی حوصلم سر میرفت یه فکری به سرم زد که برم به کوک بگم تا بریم بیرون از عمارت تا یکم بهم هوا بخوره روی تخت ننشسته بود رفتم کنارش نشستم ایو =کوک میشه ازت یچیزی بخوام ؟ کوک =اره بگو ایو =میشه بریم بیرون از عمارت دلم گرفت توی این اتاق ها کوک =میخوای بریم باغ عمارت رو بهت نشون بدم ایو =اره اگه میشه کوک =برای تو هرچی میشه لبخندی زدم و از جام پاشدم قبلا خدمتکار ها لباس هام رو اورده بودن کمد لباس مثل اتاق بود رفتم توی کمد و یه دامن چهار خونه سیاه قرمز به یه بلوز قرمز و کتونی قرمز پوشیدم و از کمد اومدم بیرون کوک تا منو دید شوکه شد نمیدونم چرا وقتی لباسم رو عوض میکنم هم کوک و هم جیمین شوکه میشن (بخاطر اینکه دوست دارن و توی هر لباسی زیبا میشی ) کوک =دیگه بریم کوک در اتاق رو باز کرد و خودش جلوتر رفت و منم عقبش میرفتم همین جوری که میرفتیم برگشت به عقب و منو نگاه کرد بعد یهویی دستم رو گرفت و منو اورد کنارش اطراف رو دیدم که دیدم جیمین اونجا وایستاده و کوک به خاطر حوسودی کردن جیمین این کار و کرده . به جیمین یه لبخند زدم و بهش دست تکون دادم تا ناراحت نشه و فکر نکنه بهش توجه نمیکنم رسیدیم به یه در سفید شیشه ای کوک رفت جلوم وایستاد و در و واسم بازکرد وقتی با یک عالمه گل و گیاه به این زیبایی مواجه شدم خیلی ذوق کردم یه تاب داشت و یه قفسه کتاب وای خدای من، ایو =اینجا محشره کوک =بیا بریم روی تاب بشینیم رفتیم و روی تاب نشستیم ایو =میشه از این کتاب هایی که توی قفسه هست بخونم کوک =اره حتما ولی بشرطی که دوتاییمون بخونیم رفتم یه کتاب انتخاب کردم و کنارش روی تاب نشستم و شروع به خوندن کردم کوک =یزره بلند بخون منم بشنوم ایو =مگه نگفتی که خودت میخونی