از زبان کوک وقتی چشمام روباز کردم دیدم روی شونه ایو خوابیدم و اونم سرش رو گذاشته رو سرم اروم بدون اینکه بیدار بشه سرش رو گذاشتم روی شونم بعد بغلش کردم و با قدم های اهسته به طرف اتاقم رفتم گذاشتمش روی تخت و ملافه رو روش کشیدم تا بخوابه بعد رفتم اشپزخونه و غذای مورد علاقش رو به خدمتکار گفتم درست کنه در اتاق رو باز کردم رفتم بالای سرش تا بیدارش کنم اروم صداش زدم کوک =ایو ....ایو یکم تکون خورد بعد اون چشم های بی نقصش رو باز کرد ایو =وای خدایا من کجام کی اومدیم اتاق خندیدم و گفتم کوک= من اوردمت اینجا بیا بریم شام بخوریم خانوم خابالو ایو =باشه اومدم از زبان ایو داشتیم شام میخوردیم احساس کردم که میخواد چیزی بهم بگه ولی نمیتونه میدونستم هرموقع اینجوری میشه کلافه میشه به خاطر همین ازش پرسیدم ایو =عا کوک میخوای چیزی بگی ؟ کوک=ها چی نه بابا ایو =کوک اگه میخوای چیزی بگی بگو کوک =راستش چیزه میشه فردا درمورد گروه پدرت صحبت کنیم ایو =اره ولی توی اون اتاق که نمیریم یا اخلاقت عوض نمیشه کوک خندید و گفت کوک =ایو تو هنوز از من میترسی بهم اعتماد کن ایو =باشه بعد تموم شدن غذا خدمتکار ها ظرف هارو بردن رفتم نشستم روی تخت و هرچیزی که از پدرم میدونستم رو مرور کردم احساس کردم جسمی روی تخت نشست کوک بود. کوک = به چی داشتی،فکر میکردی ایو = به اینکه چیا از پدرم میدونم کوک =میشه ازت یچیزی بپرسم ایو =اره بپرس کوک =چرا تمام کاهای پدرت رو بهمون میگی ایو =چون این حرف ها و اون گروه مهم نیست من محبت پدرم و مادرم رو میخوام نه پول و ثروتشون رو کوک = من متاسفم ایو =برای چی کوک =بعدا خودت میدونی کوک از تخت پاشدم روی تخت دراز کشیدم و ملافه رو کشیدم روم چراغ رو بست و رفت روی تخت خودش دراز کشید ا

پاسخ به

×