دَریایِ قَلبَم طُغیانِ میکُنَد بٓاامواجِ چِشاط-

آفتاب به مزارع قهوه ی چشم های تو که می رسد صبح می شود چشم وا کن که دلم لک زده است برای فنجان فنجان نوشیدنِ عشق