کابوس (پارت اول)

درکنار دریاچه آبی قدم می زدم و به صدای آواز مرغابی ها گوش می سپاردم .در یک لحظه حس کردم کسی بازویم را چنگ زد ومرا ازجاکند وبه دریا به انداخت آب قرمز و سرخ شده بود از ترس و،وحشت مدام دست و پا می زدم، وهرچه بیشتر تقلا می کردم خودم را نجات دهم بیشتربه گرداب بزرگ نزدیکتر می شدم و پژواک صدای م دربین صدا ها یی که مرا قاتل می نامیدن گم می شد .تصوریری از آنها نداشتم جز مرد سیاه پوش ی که در بلندای تپه ای ایستاده بود وقهقهه می زد .ناگهان موج بلندی مرا سمت دهانه گرداب کشاند دست وپا زدنم دیگر فایده نداشت ومن هرلحظه بیشتر غرق می شدم ..... .هراسان و، وحشت زده از خواب پریدم . قلبم مانند گنجشکی خودش را محکم به حصار های سینه ام می کوباند و لبانم مانند ماهی بیرون افتاد ه از تنگ بلوری آب ،برای بلعیدن اندکی اکسیژن مدام بازوبسته میشد ،عرق های سرد یکی پس از دیگری مهره های کمرم را نوازش می داد و من هنوز هم در خود می لرزیدم واز ترس چشمانم را در تاریکی اتاق به هرسو می چرخاندم ****************************** باز آسمان ابری شد و باران گرفت. غرش های پی درپی ابر ها شدت باران را بیشتر می کرد .و قطرات ریزو درشت آن درحالی که با ،باد هم پیمان شده بودن ازمیان پنجره نیمه باز اتاق سرک می کشیدن و نوید مهمان ناخوانده را می داد ن بی شک واگر یک سال قبل بود من با ذوق کودکانه بیرون می پریدم و با لذت چشم می بستم تا باران صورتم را نوازش کند اما اکنون. آن سمت در تاریکترین قسمت اتاق مانند مرده ای متحرک روی تخت چوبی افتاده بودم ،ودستانم را برروی شکم قفل کرده ودر خود می لولیدم.وحسرت بار به صدای بارش باران گوش می دادم . .و قطرات ریزو درشت آن درحالی که با ،باد هم پیمان شده بودن ازمیان پنجره نیمه باز اتاق سرک می کشیدن و نوید م
ویدیوهای مرتبط
ویدیوهای جدید