پارت اول عشق ممنوع کپ

سلام اومدم با وانشاتعشق ممنوع شخصیت های داستانا/ت دوستام سارینا و سانایشون ته تهیونگ هستنایشون جونکوک هستنسلام من ا/ت هستم من 20 سالمهو در کره زندگی میکنم.و دوستم سابریناهستشازبچگی باهمدوست بودیمو جدیدن به مدرسه جدید درآمریکا منتقل میشیممن و سابرینا به مدرسه رفتیمتوی یه خوابگاه میخوابیدیم روز اول مدرسه بودلباس مدرسم که دامن داشتپوشیدم سابرینا هم پوشیدباهم حرکت کردیم توی راهمدرسه همه درموردش حرف میزدناسمش تهیونگ بود پدرش عضومافیا بود وپولدار پدر جونکوک هم همینطوربعد یهو چند تا ماشین از وست ما رو شودوو تهیونگ پیاده شود به من نگاه کرد یه پوز خند زدو بعدش جونکوک پیاده شود به سابرینا نگاه کردبعد ما وارد مدرسه شودیم خیلی قشنگبود استاد اومد گفت شما دانش آموزانی جدیدمن و سابرینا باهم گفتیم بله گفت بفرمایید داخلکلاس وقتی وارد شودیم چشمم به تهیونگ خورد سابرینابا تعجب به منو وکوک نگاه می‌کرد من یه لحظه قلبم واستادکه استاد گفت خودتون معرفی کنیدمن ا/ت هستم اهل کره از اشنایتون خوشبختمبعد سابرینا خودشو معرفی کرداستاد گفت خوشومدید بعدگفت برید سر جاهاتون بشینیناستاد رو به من کرد گفت پیش تهیونگبشین من گفتم ا... آخه استاد.. استاد گفتهمین که گفتمبعد سابرینا و گفت جای کوک بشینهبعد مانشستیمبعد من رفتم جا تهیونگ نشستمکه یهو بهم یه پوز خند زدو بعد دستشو گذاشت دور کمرماون موقع پسش زدم گفتم ییاااا چیکار میکنیحالت خوبهیهو عصبی شود داد زد آره دیونه شودممیخوای چیکار کنی استادهردومون دعوا کرد هردومون نشستیم تا آخر کلاس هیچی نگفتیمولی سابرینا با کوک دوست بود وبه دلیل اینکه دوست کوک تهیونگبود من خوشم نمیومد ازشکه زنگ تفریح خورد خواستم برم بیرونکه سرم گیج ر
ویدیوهای مرتبط