رمان گاندویی♡شکلات تلخ♡-4

پارت چهارممحمد:)عزیز:من نوه ام رو میشناسم و بیشتر اوقات پیش من بوده و بلدم چجور بهش بگم..(دو ساعت بعد)ما تو بیمارستان نشسته بودیم که زهرا از اتاق رسول بیرون اومد...زهرا:وضیت سفیده،،،میتوانید برید پیششمحمد:عزیز وقتشه...عزیر:باشه پسرم...فقط زمانی که دارم با رسول حرف میزنم کسی نیاد تو اتاق"همه باهم":چشم عزیز(یه ساعت بعد)عزیز از اتاق رسول بیرون اومد...همه رفتیم پیش عزیزمحمد:چیشد عزیز؟فاطمه:)عزیز:بهش گفتم، بچم انقد گریه کرد..."همه باهم":حق داره دیگه(یه ساعت بعد)رفتم پیش رسول، تا غذا براش ببرم؛هعی گریه میکرد و حرف نمیزد...فاطمه:داداشی چرا حرف نمیزنی؟وقته بمیرم،یه حرفی بزن...!رسول بدجور تو خودش بود.اومدم بیرون.همه رفتن تا اعلامیه و.. رو پخش کنن و زندایی عطیه هم با سونیا و سارینا رفت خونه.فقط منو سعید تو بیمارستان بودیم،تا مواظب رسول باشیم.دکتر رفت پیش رسول و بعد یه ربع ساعت دیگه اومد بیرون...لایک و کامنت فراموش نشهفالو=فالو