لجباز پارت ۱

رمان لجباز پارت ۱ #لجباز دیانا :امروز اولین روز دانشگاه من بود گوشیم برداشتم ساعت نگاه کردم دیدم ساعت ۶:۳۰ باید ساعت هفت اونجا باشم سریع بلند شدم لباسامو پوشیدم کیفم انداختم روی شونم رفتم بیرون از اتاق مامان دیانا: صبح بخیر دخترم کجا با این عجله دیانا : صبح بخیر مامان قشنگم باید برم دانشگاه دیگه مامانم بوسیدم مامان دیانا: عه یادم رفته بود امروز باید بری دانشگاه ولی یچیزی دیانا : جونم مامان مامان دیانا: صورتت انگار یادت رفته بشوری دیانا: ای وای خاکبسرممامان دیانا: دور از جون دخترم صورتت بشور بعد بیا دیانا: صورتم شستم داشتم با بدو میرفتم که یهومامان دیانا: دخترم بیا این لقمه رو بگیر بخور تو راه دیانا: ببخشید مامان جونم ولی ببخشید نمیتونم تو راه مامان دیانا: پول داری یچیزی بخری بخوری دیانا: آره دورت بگردم من برم دیرم شده مامان دیانا: مواظب خودت باشدیانا: چشم شما هم همینطورمامان دیانا: خداحافظ دیانا : خداحافظدیانا : رفتم دانشگاه دیدم یکی داره به سمتم میاد که دیدم نیکانیکا: سلام قشنگم خوبی دیانا : مرسی تو خوبینیکا : بریم بالا دیانا: بریم نیکا: زود باش دیر نشهدیانا : باشه... نیکا کسی بود که از بچگی با من بزرگ شده بود سلام بچه ها امید وارم از این رمان هم خوشتون بیاد حتی از اونم بیشتر