غزلیات شمس(مولانا)_قسمت سی و یکم

اه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منمکی ببینم مرا چنان که منمگفتی اسرار در میان آورکو میان اندر این میان که منمکی شود این روان من ساکناین چنین ساکن روان که منمبحر من غرقه گشت هم در خویشبوالعجب بحر بی‌کران که منماین جهان و آن جهان مرا مطلبکاین دو گم شد در آن جهان که منمفارغ از سودم و زیان چو عدمطرفه بی‌سود و بی‌زیان که منمگفتم ای جان تو عین مایی گفتعین چه بود در این عیان که منمگفتم آنی بگفت‌های خموشدر زبان نامده‌ست آن که منمگفتم اندر زبان چو درنامداینت گویای بی‌زبان که منممی شدم در فنا چو مه بی‌پااینت بی‌پای پادوان که منمبانگ آمد چه می دوی بنگردر چنین ظاهر نهان که منمشمس تبریز را چو دیدم مننادره بحر و گنج و کان که منم