65 _ روزهای آخر ( شهید ابراهیم هادی )

بسم الله الرحمن الرحیم راوی:علی صادقی،علی مقدم آخر آذر ماه بود.با ابراهیم برگشتیم تهران.در عین خستگی خیلی خوشحال بود. می گفت:هیچ شهید یا مجروحی در منطقه دشمن نبود.هر چه بود آوردیم.بعد گفت:امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم.مادر هر کدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود،ثوابش برای ما هم هست. من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم:آقا ابرام پس چرا خودت دعا می کنی که گمنام باشی!؟ منتظر این سوال نبود.لحظه ای سکوت کرد و گفت:من مادرم رو آماده کردم،گفتم منتظر من نباشه،حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی را که می خواستم نگفت. چند هفته ای با ابراهیم در تهران ماندیم.بعد از عملیات و مریضی ابراهیم،هر شب بچه ها پیش ابراهیم هستند.هر جا ابراهیم باشد آنجا پر از بچه های هیئی و رزمنده است. @@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@ دی ماه بود.حال و هوای ابراهیم خیلی با قبل فرق کرد.دیگر از آن حرف های عوامانه و شوخی ها کمتر دیده می شد! اکثر بچه ها او را شیخ ابراهیم صدا می زنند. ابراهیم محاسنش را کوتاه کرده اما با این حال نورانیت چهره اش مثل قبل است.آرزوی شهادت که آرزوی همه بچه ها بود، برای ابراهیم حالت دیگری داشت. در تاریکی شب با هم قدم می زدیم.پرسیدم:آرزوی شما شهادته،درسته؟! خندید بعد از چند لحظه سکوت گفت:شهادت ذره ای از آرزوی من است.من می خواهم چیزی از من نماند.مثل ارباب بی کفن حسین (ع) قطعه قطعه شوم.اصلا دوست ندارم جنازه ام برگردد.دلم می خواهد گمنام بمانم. دلیل این حرفش را قبلا شنیده بودم.می گفت:چون مادر سادات قبر ندارد،نمی خواهم مزار داشته باشم. بعد رفتیم زورخانه،همه بچه ها را برای ناهار فردا دعوت کرد. فردا ظهر رفتیم منزلشان.قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهیم را فرستادیم جلو، در نماز
ویدیوهای مرتبط