ک...کوک...برقا رفته و فک کنم یه کسی تو...تو خونست... میترسم
بدون اینکه منتظر جوابش بشم گوشیمو قطع کردم و دستامو رو صورتم گذاشتم و سعی کردم اشک هامو کنترل کنم..... چون اشک ریختن برای آدمی کخ حتی براش قد سوزن هم ارزش ندارم بی ارزشه...اما قلبم این چیز هارو نمیفهمه... چون دیوانهوار عاشق این شوهر سرکش اعصبانیه و به همین که اون کنارشه راضیه.... حالا چه باهاش بد کنه چه خوب...
با گوشه های آستینم اشکامو پاک کردم و بیشتر تو خودم جمع شدم... جام بلند شدم و پشت پنجره منتظر وایسادم برای کسی کخ حتی نمیدونم قراره بیاد یا نه...
صدای زنگ خونه که بلند شد به دو به سمتش رفتم و درو باز کردم و همینطور به پایین خیره بودم...
به جز کفشایی که صبح وقتی میرفت پوشیده بود یه
جفت کفش پاشنه بلند صورتی رنگ هم دیدم... سریع نگاهم رو بالا آوردم و دیدم دختر زیر بغل کوک رو گرفته و سعی داره از افتادنش جلو گیری کنه.....
+ش...شما؟
دختر:نتونست رانندگی کنه من رسوندمش... خدمتکارشی؟!... برو کنار ببینم مگه نمیبینی داره میوفته؟...
اومد جلو منو با دست هل داد که به در خوردم... تاحالا اینقدر تحقیر نشدن بودم... کوک رو روی مبل نشونده بود و لیوان ابی به دستش داد و هم زمان گونش رو نوازش میکرد
دختر:کوکی...بیب خوبی؟...چرا یهو اینطوری شدی؟
لبم رو گاز گرفتم .... به چه حقی تا وقتی من بودم شوهرم رو بیب صدا میکرد و اونو لمس میکرد؟ ...
کوک:ا/.....ت
دختر:شن.... داری منو صدا میزنی؟
کوک:ا/.....ت منو ببوس
به وضوح متوجه اینکه دارن منو صدا میزنه شدم اما گوشام انگار پز از پنبه شده بود.... قلبم فریاد میزد دیگه هیچ وقت خام حرفهای خیانت کاری اون نشو....
دختر:........
-----------------------------------------------------------------------
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت