رمان خواهر عزیز داداش،پارت پنجم

به نام خدا رمان :خواهرِ عزیزِ داداش پارت :پنجم توی بیمارستان کار می کردم اونجا یه سرپرستار توی بخش مون بود که خیلی هوای منو داشت. که منو میشناخت ولی من اصلا هرچی که فکر کردم یادم نیومد. همیشه هوای منو داشت و حواسش بهم بود. خلاصه روزا می‌ اومدن و می‌رفتن و مریض های جور واجور می‌دیدم و کمکشون می‌کردم. دیگه حسابی توی کارم ماهر شده بودم. یه روز که از جراحی تازه اومده بودم. و هنوز لباس اتاق عمل رو هم در نیاورده بودم یه مریض آوردن که بهش حمله قلبی وارد شده بود و بیهوش شده بود رفتم بالای سرش نیازبه ماساژ قلبی و شوک نداشت ضربان رو چک کردم و داروهایی که باید بهش میدادیم و به پرستارا گفتم و براش تجویز کردم. بعد دیدم که دستش مشته بازش کردم توش دوتا گردنبند بود. گردنبندا رو برداشتم و رفتم توی اتاقم نشستم و نگاهشون کردم گردنبندا شبیه هم بود انگار جفت بودن طلا بودن روی هر دوتا پلاک نوشته بود : «خواهرِ عزیزِ داداش» و وقتی که بازش کردم توش عکس یه پسر بچه ۸ ساله بود که بی شباهت به هم اون آقایی که مریض بود نداشت یه طرفم عکس نقاشی بود عکس صورت یه دختر نوزاد. گردنبند رو گذاشتم تو کیفم تا وقتی که حالش خوب شد بهش بدم اون روز رفتم خونه و همش فکرم درگیر اون گردنبند بود یعنی اون گردنبند مال کی بود؟ فرداش رفتم بیمارستان و اون رو مرخص کردم اسمش محسن ابراهیم زاده بود. اون روز که اومد بیمارستان همراه داشت اما وقتی که می خواست از بیمارستان بره تنها بود و خودش قرار بود رانندگی کنه. یهو دست کردم تو کیفم و یادم افتاد که گردنبند شو ندادم. سوار ماشینش شد و رفت ماشینش رونیز مشکی بود من هم سوار ماشینم شدم منم تازه سوزوکی خریده بودم. دنبالش رفتم، رفت بهشت زهرا دنبالش رفتم تا نشست کنار یه قبر و شروع کرد به گر