رمان خواهر عزیز داداش،پارت ششم
به نام خدا رمان :خواهرِ عزیزِ داداش پارت :ششم محسن گفت: خیلی ممنون که این رو به من رسوندین این برای من خیلی ارزشمنده اگه نبود حتماً میمردم. گفتم: دور از جون خدا نکنه ایشالا که همیشه تنتون سالم باشه حالا که من براتون آوردم دیگه با اجازتون رفع زحمت می کنم خدانگهدار. و بعد رفتم. خلاصه چند روز گذشت تا اینکه یه روز وقتی رفتم دم بیمارستان دیدم محسن ابراهیم زاده داره با همون سرپرستاربخش که خیلی مواظب منه حرف میزنه و داره گریه می کنه. کنجکاو شدم ولی نخواستم فضولی کنم ببینم چه خبره رفتم تو اتاقم و بیخیال شدم چنددقیقه بعدش محسن ابراهیم زاده آمد توی اتاقم و گفت:خانوم اکبری «همون سرپرستاره» گفته که دقیقا همون سالی که خواهرم به دنیا اومده یه بچه دیگه هم به دنیا آمده که مرده اون دوتا بچه را جابجا کرده یعنی خواهر منو با اون بچه ای که مرده جابجا کرده. یعنی خواهر تو خانم دکتر شوکا امامیه. خواهر تو زنده بود. من خواهر تو و دختر خانواده امامی رو جابجا کردم تا اون خانواده از هم نپاشه. شوکا امامی الان دیگه با پدر و مادرش هیچ کاری نداره اونا کاملاً ولش کردن اگه تو دنبال خواهر گمشده ات میگردی برو و باهاش حرف بزن. شوکا خواهر توئه. اینا رو میگفت و گریه میکرد من که خیلی شُک شده بودم بهش گفتم آقای ابراهیم زاده بیا بشین اینجا ببینم چی شده. ادامه دارد... ویدیوهای مرتبط
ویدیوهای جدید