رمان خواهر عزیز داداش
پارت هفتم:
گفت:اون همه چیو برای من تعریف کرد گفت که تو خواهر منی گفت که به دنیا اومدی تو رو با دختر خانواده ی امامی که مرده بوده جابجا کرده چون به قول خودش میخواسته که خانواده ی اونا از هم نپاشه حیف که اولش ازم قول گرفت هرچی که شنیدم نرم و شکایت کنم وگرنه الان تحویل قانونش میدادم.برای اینکه مطمئن بشیم باید من و تو بابا علی آزمایش دی ان ای بدیم تا خیالمون راحت بشه که تو واقعا خواهر منی.
گفتم:آقای ابراهیم زاده اولا من الان خیلی شوکه شدم اصلا نمیفهمم که شما چی میگین دوما من باید فکر کنم،سوما.........تلفنم زنگ خورد یه ببخشید گفتم و جواب دادم واییی دنیا روی سرم خراب شد اصفهان یه زلزله ی شدید اومده و پدر و مادرم و داداشام مُردن.
گفتم فقط جنازه هاشون رو بفرستین تهران من چیز دیگه ای نمیخوام فقط همین.
ادامه دارد.............
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت