رمان بغض و سکوت'پارت هشتم:){رمان از فرزاد فرزین و نازنین بیاتی}
~بـغـضـ ُسـکوتـ~ 'پارت اول' "فصل اول" ~ ~~ ~~~ ~~~~ ~~~~~ فردایی تولدت خواهرم مامانم من و خواهرم رو برد خونه مامان بزرگمـ و خودش با عمه م رفت تهرانـ بغضم گرفته بود... همش میگفتم نکنه مامانم از کنار نازی یا فرزاد رد شه نفهمهـ نکنهـ همو ببین واییـ... داشتم دیونه میشدم کاش میشود منم برمـ بخیال این حرفا شدمـ... حوصله م سر رفتـ... رفتم تو گوشی دلم برای پری و نسترن تنگ بود.. بی اختیار به پری پیام دادم که دوستون دارمـ یه دقیقه نگذشتـ که جواب داد... هیچیش عوض نشده بود همون الندگیه که بود... پرسیدم نسترن خوبه؟! گفت نه تنهاس نسترنم مول من باباش پیشش نبود ولی بدتر از من چون باباش کلا پیشش نبود.. نسترن تنها کسی بود که میتونست ارومم کنهـ... این دوماه که نمیتونستم بهش پیام بدم همشـ ادیتاشو میدیدمـ ، آهنگایی مورد علاقه شو گوش میکردم خاطراتمونو مرور میکردمـ هــــــــوف خیلی بعش بد کرده بودمـ... خیلی همش تنهاش گذاشتمـ اما خودم نمیخواستم بخلطر مامانمـ... نسترن عشق زندگیم شده بود... دلم براش تنگ شده بود هیچکس برام اون نمیشود.. هیچکسـ... البته بحث نازی و فرزاد جداس... از پری آیدیشو گرفــــــــتم... گفت یه ماهه آن نشده گفتم میدونم عرشب از دور بهش نگاه میکردمــ... بهش پیام دادم[پیام ها در انتهایی ویدیو] وقتی داشتم تایپ میکردم چونم میلرزید از شدت گریهـ نمیدونم چرا ولی معلمومه بدجوری دلمو بردهـ... از پیامایی که بهش دادم اسکرین فرستادم واسه پریـ گفت بهش میگم آن شهـ نمیدونستم بگم نگم یا بگم بگهـ از یه طرف میترسیدم دوباره دلش بشکنه از یه طرفم فقط دلم نیخواست یع بار دیگه ازش معذرت خواهی کنم بعش بگم چقدر عاشقشمـ گفتم که بگهـ گفت باشهـ حالم خیلی بد بود... همش به گوشیم نگاه ویدیوهای مرتبط
ویدیوهای جدید