آوای تو { part 1 } - حرفم رو صد بار تکرار نمیکنم همین که گفتم بهت - منم گفتم هیچ وقت زیر بار حرف زور نمیرم پدر هرچی میخوای اصرار کن برام اهمیتی نداره !! این چند وقت بهم گیر داده بود باید دادیار رو برای زندگیم انتخاب کنم و بس ولی اصلا متوجه نبود هرچقدر اصرار بکنه من بدتر عمل میکنم دیگه خسته شده بودم ، از صبح تا شب کارم شده بود سرکوفت بخورم ، اما این دفعه دیگه فرق داشت ... صبح قبل از طلوع از خواب بلند شدم و رفتم سرکار . می دونستم اونجا حداقل آرامش دارم ، پشت صندوق ایستاده بودم و فکرم بدجور درگیر بود که یه صدای گرمی بهم گفت : چیزی شده ؟! چرا تو فکری ؟! اصلا حواست به خرید ها نیستا برگشتم دیدم طاها هستش ، یکی دیگه از فروشنده های لباس فروشی با خجالت گفتم : ببخشید آقای کیانی یکم مشکل پیش اومده بود ذهنم درگیر بود - کمکی از دست من برمیاد ؟! میخواین امروز برین استراحت ؟! - نه نه !! خوبم باور کنید !! همیشه همین قدر با همه مهربون بود و سعی می‌کرد هر کمکی از دستش برمیاد برای هرکسی انجام بده ، آرامشش هم مثال زدنی بود اگه دو دقیقه کنارش می ایستادی میتونستی حسش کنی ، همین آرامش و اخلاقش بود که همه رو به خودش جذب می‌کرد ساعت های ۸ کارم تموم شد و داشتم برمی گشتم خونه که ماشینش جلوم ایستاد ، با خنده گفت : سوار شین خانم کریمی من شما رو میرسونم - به خدا زحمت میشه براتون خودم میرم نزدیکه - این وقت شب خوب نیست شما تنها باشین سوار شین سوار شدم ، طول راه ساکت بود ولی تصمیم گرفت این سکوت رو بشکنه ... - راستی نگفتین مشکلتون چیه ؟! البته اگه دلتون میخواد بگین محرم راز خوبی بود همیشه هر وقت دلم می‌گرفت باهاش حرف میزدم و این آرومم می‌کرد - پدرم اصرار داره با پسر عموم که ۲ سال ازم کوچیکتره ازدواج کنم - اون وقت برای چی ؟! خودتون میخواین ؟! - نه اصلا!! پدرم میگه مال و منال خوبی داره و میتونیم یه عمر راحت زندگی کنیم بدون اینکه نگران این باشیم هزینه مون چقدره کمی سکوت کرد و گفت : همیشه به حرف قلبتون گوش کنید با اینکه سمت چپ بدنه ولی همیشه راست میگه خواستم حرفی بزنم که رسیدیم ، ازش تشکر کردم و پیاده شدم وقتی وارد خونه شدم امیر همون موقع رسید - این چه وقته اومدنه؟! چرا بابا رو اینقدر تنها میذاری امیر ؟! سکوت کرد و چیزی نگفت ، لباسش رو عوض کرد و یه چیزی از کشو برداشت و میخواست دوباره بره بیرون که راهش رو بستم - بذار برم یاسی حوصله ندارم - کجا بودی؟! تا این وقت شب کجا بودی ؟! یک دفعه کاسه صبرش لبریز شد و شروع کرد به داد زدن : وقتی تو سرت رو راحت میذاری رو بالشت به خاطر منه !! وقتی غصه اینو نداری غذا تو سفره نباشه به خاطر منه !! از صبح تا شب میرم بیرون خودم رو میکشم دو قرون پول دربیارم آخرش مزد دستم اینه ؟! دستتون درد نکنه یاسمن خانم !! واقعا که راست می‌گفت . امیر واقعا زحمت می‌کشید ولی من حسی به این آمد و رفت هاش نداشتم هر روز یه بلایی سر خودش می آورد این اواخر هم رنگ و رو اصلا نداشت چیزی نگفتم و گذاشتم بره ... صبح اومدم که برگردم سرکار که یه دفعه یه نفر از پشت دستم رو کشید ، آروزم این بود که اونی که فکرش رو میکردم نباشه این وقت روز اینجا چکار می‌کرد ؟! فکر می‌کنم اومده بود دوباره برام خط و نشون بکشه ... ادامه دارد ...

پاسخ به

×