خو‌خواین‌پارتو‌نازی‌نوشت =]پارت ۱۲ : ا.ت:خب یونا خرس عسلی من کجایی؟خاله شدم یا نه؟راستشو بگوتهیونگ*خنده*داستان خرس عسلی دیگه چیه؟ا.ت:اگه بگم یونا سرمو از تنم جدا میکنه فقط بدون یونا یه بچه ۸ ساله هستش که اشتباهی سنشو گزاشتن ۱۵ و فقط یکمم زود بزرگ شده چیز خاصی نیستویکوک:واتتتتت؟ا.ت:بله بله..یونا:اون..اولین..ا.ت:اوه اوه خانم جانگ یونا!چی شده فامیلیت شده مین یونا؟!یونا:اولین بوسم بوددجونگ کوک:اوکی باشه اینارو ولش عمو شدم یا نه؟یونا:ها؟چی میگین بابا من هنوز خودم بچم بعد پاشم مامان شمتهیونگ:ضدحالی بدی زدی بهمون..ا.ت:من میخواستم خاله بشم..کوک:من شیرموز میخوام..ا.ت:ببخشید کوک ولی شیرموز این وسط چه کاره بود؟کوک:هوییی شیرموز یه چیز خیلی مهم تو زندگیه حتی تو بی ربط ترین چیز هاهم ربط دارهههها.ت:تهیونگ پاشو بانی تو بگیر تا با جارو نیوفتادم دنبالشکوک:چیز خوردم!تهیونگ:ت‌ت‌تهیونگ؟ا.ت:ا‌ااره خب م‌م‌شکلی چیه؟یونا:هعی منم اینجا هستماا.ت:اره اره خب بگو ببینم چیکارا کردین؟یونا:خب..*چند دقیقه پیش*یونا:ام خب چیزی میخواستی بگی؟یونگی:اره برو تو اتاقیونا:*سرخ شدن*ت‌ت‌تو اتاق چ‌‌چرا؟یونگی:اوه تو خیلی منحرفییونا:چ‌چ‌ی نه من به اون چیزا فک نکردم!یونگی:*پوزخنده*کدوم چیزا؟!یونا:ا‌ا‌م فقط لط‌ط‌فا حرفتو ب‌بزن..یونگی:خب من دوست دارم..نه دوستانه!خب من عاشقتم!درحدی که میتونم اسمشو بزارم دیوونگی از عشق!یونا:منممممممممم سونشتطدسحشپسناطجشمیونگی:و و واقعا؟یونا:هومممم منم عاشقتمممیونگی:*نزدیک شدن*پس میتونم؟یونا:ه‌ه‌ها؟چ‌چی رو میتونی؟یونگی نزدیک یونا شدو لباشو به لباس چسبوند!(خودم موقع نوشتن این قسمت ها مثل دیوونه ها میپیردم این ور اون ور جیغ میکشیدم عرررر)و بعد از چند دقیقه بخواطر کم بود اکسیژن ازش جدا شدیونگی:خب ت

پاسخ به

×