.پارت ۷۵
#سوفیا
ساعت تقریبا ۶و نیم بیدار شدم. حس سنگینی میکردم. سرم گیج میرفت و گردنم خیلی درد میکرد. از روی تخت به زحمت بلند شدم. رفتم حموم و گردنم رو زیر آب گرم ماساژ میدادم... معده ام خیلی درد میکرد... پس درد سرطان اینطوریه... از اینکه قرار بود کوکی رو ترک کنم خیلی ناراحت بودم و زیر دوش گریه میکردم... از حموم اومدم بیرون و لباس پوشیدم... که کوکی از خواب بلند شد... تا منو دید اومد سمتم...
کوکی: سوفیا... خوبی؟ الان جاییت درد میکنه؟؟
من: آروم باش جونگ کوک ! من حالم خوبه.. رفتم حموم سبک شدم... گردنم رو هم ماساژ دادم ...
کوکی: پس چرا چشمات قرمزه؟؟ دوباره گریه کردی؟؟
وای خدا سریع تشخیص داد!! من: نه شامپو رفت توی چشام.
حالا که دیگه اون عوضی نیستش دیگه کم کم باید برمی گشتم خونه خودم... باید کم کم سرد برخورد میکردم...
من: خب جونگ کوک حالا که دیگه اون عوضی افتاد زندان من باید برگردم خونه خودم... باید وسایلمو جم کنم
کوکی: نه نمیشه میخوایی منو ول کنی بری؟؟
من: دیوونه من که ولت نمیکنم... ما هر روز هم دیگه رو توی کمپانی میبینیم ... بعدشم دلیلی نداره من پیش تو بمونم... تو یه آیدولی... اتفاقا باید برم برات دردسر نشم...
کوکی: سوفیا ... خیلی بی رحمی من چه طوری بدون تو شبا بخوابم؟؟؟ من بهت عادت کرده بودم.. توی این مدت بهم آرامش می دادی...
من: حتما شوخی میکنی؟... چه آرامشی هر شب به خاطر من گریه میوفتادی... به این نمی گن آرامش! من باعث ناراحتیت میشم...
کوکی: اخه ... من: بس کن!! من رفتم جم کنم وسایلمو...
#جونگکوک
شک شدم. تاحالا رو سرم داد نزده بود. نمیتونستم جلوش رو بگیرم... رفتم توی اتاق داشت وسایلش رو جم میکرد... اصلا به من توجه نمی کرد... حاضر شد و چمدونش رو گذاشت دم در...
سوفیا: از
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت