رمان امید زندگی
پارت چهارم:
با دایی وارد حیاط شدیم بابا علی زودتر اومد و بغلم کرد و سرمو بوسید و همه ی مردهای فامیل که توی حیاط بودن بهم تسلیت گفتن.
رفتم داخل خونه وقتی زن ها منو دیدن شروع به گریه کردن و بهم تسلیت میگفتن.رفتم پیش مامانم نشستم.سرگذاشتم رو زانوش و آرامش گرفتم.خیلی خسته بودم،مامان لیلا به چندتا از دخترا گفت که منو ببرن داخل اتاق تا استراحت کنم اونا بهم کمک کردن و رفتم توی اتاق روی تخت دراز کشیدم دخترا رفتن تا من تنها باشم.خوب که اتاق رو نگاه کردم پر از خاطره بود اتاقی که وقتی ما به خونه بابا علی و مامان لیلا می اومدیم با دایی و بابام میومدیم توی این اتاق با هم بازی میکردیم،دایی برامون آواز میخوند و کلی حال میکردیم،چون بابا و دایی خیلی منو دوست داشتن و منم عاشقشون بودم.
دیوار های اتاق رو نگاه کردم پر بود از عکس های خانوادگی ما.
یه لحظه احساس کردم بابا هست توی اتاق شروع کردم به حرف زدن.
من: بابا دردت به جونم،کجایی؟چرا یسراتو تنها گذاشتی؟چرا دیگه نیستی؟من بدون تو چیکار کنم؟مامان بدون تو چیکار کنه؟دایی بدون تو چیکار کنه؟
همینجوری داشتم اشک می ریختم و حرف میزدم که چشمام سنگین شد و خوابم برد.
ادامه دارد..........
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت