رمان امید زندگی پارت دهم: اون روز غروب با دایی رفتیم بیرون و یه چرخی زدیم من از دایی خواستم تمام تهران رو بگردیم برج آزادی،برج میلاد و......همه ی اینا رو رفتیم و یکم حالمون عوض شد برای همین شب دیر به خونه اومدیم و شام رو بیرون خوردیم با دایی محسن که باشی کلی بهت خوش میگذره(مگه نه؟)،رفتیم توی یه پاساژ که کلی کفش فروشی داشت،کل مغازه ها رو گشتیم یه کفش پیدا کردیم که پشتش عینک محسنی داشت خیلی خوشگل بود دایی هم خیلی خوشش اومد از شانس خوب ما هم زنونه داشت هم مردونه برای همین هر دوتامون ازش خریدیم وای خیلی خوشگل بود،اسپرت مشکی با عینک محسنی. دایی به زور چندتا چیز دیگه هم برام خرید. شب که اومدیم خونه،وسیله ها رو با ذوق باز کردیم،کفش ها رو دامون کردیم و ازشون عکس گرفتیم من عکس رو توی پیجم گذاشتم که یه ساعت نشده با سیل عظیمی از پیام ها روبه رو شدم یکی نوشته بود:الهی کوفتتون بشه خخخخ،من می‌خوام خخخ. دایی که پیام ها رو دید کلی با هم خندیدیم. همینطور مشغول حرف زدن بودیم گوشی دایی زنگ خورد..... ادامه دارد............

پاسخ به

×